```

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    زنداییم امروز ۵ صبح برای همیشه رفت.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09

    لطفا فقط اگر از دوستانم هستید تقاضای رمز کنید ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09

    حتی تو خوابم هم نمیدیدم ۱۴۰۳ انقدر غم انگیز شروع بشه‌‌‌‌‌‌...اولش با غم نبودنِ زنداییم شروع شد....همش بُهت بود و بُهت...آدمی که پارسال این موقع مثل همه ی ما داشت زندگیشو میکرد...حالش خوب بود...پر از شور و شوق زندگی بود....همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید...الان زیر خروارها خاک خوابیده....بعد از اون، دقیقا روز سوم فروردین، مادرِ زنعموم فوت کرد...شاید فکر کنید خب خیلی نسبت دوریه برا من...ولی من خیلی دوسش داشتم....چون آخر هفته هایی که تهران میموندم و شمال نمیومدم، با دخترعموهام میرفتم خونه ی مامانبزرگشون....خیلی دوستم داشت...خیلی بهم لطف داشت...اگه تهران بودم و آخر هفته نمیرفتم پیشش، همش به دخترعموهام میگفت چرا تنها اومدین...پس سارا کو....اینم گذشت....شب نهم فروردین،....دقیقا شب تولدم...پسرعموی بابام فوت کرد....که ایشون رو هم خیلی دوست داشتم و برام عزیز بودن...من این روزا انقدرررر تو غم و ناراحتیم و انقدر فضا برام ناامیدکنندست که دل و دماغ هیچکاریو ندارم...میگذره این روزا....میدونم....ولی کاش میتونستم خدارو بفهمم..... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09

    زنداییم امروز ۵ صبح برای همیشه رفت.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:02

    لطفا فقط اگر از دوستانم هستید تقاضای رمز کنید ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:02

    حتی تو خوابم هم نمیدیدم ۱۴۰۳ انقدر غم انگیز شروع بشه‌‌‌‌‌‌...اولش با غم نبودنِ زنداییم شروع شد....همش بُهت بود و بُهت...آدمی که پارسال این موقع مثل همه ی ما داشت زندگیشو میکرد...حالش خوب بود...پر از شور و شوق زندگی بود....همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید...الان زیر خروارها خاک خوابیده....بعد از اون، دقیقا روز سوم فروردین، مادرِ زنعموم فوت کرد...شاید فکر کنید خب خیلی نسبت دوریه برا من...ولی من خیلی دوسش داشتم....چون آخر هفته هایی که تهران میموندم و شمال نمیومدم، با دخترعموهام میرفتم خونه ی مامانبزرگشون....خیلی دوستم داشت...خیلی بهم لطف داشت...اگه تهران بودم و آخر هفته نمیرفتم پیشش، همش به دخترعموهام میگفت چرا تنها اومدین...پس سارا کو....اینم گذشت....شب نهم فروردین،....دقیقا شب تولدم...پسرعموی بابام فوت کرد....که ایشون رو هم خیلی دوست داشتم و برام عزیز بودن...من این روزا انقدرررر تو غم و ناراحتیم و انقدر فضا برام ناامیدکنندست که دل و دماغ هیچکاریو ندارم...میگذره این روزا....میدونم....ولی کاش میتونستم خدارو بفهمم..... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:02

    دوستای محدود؛ اما درست، امن، طولانی مدت.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:13

    دو ماه پیش عقد کردن....نامزدش قبل اینکه نامزدش بشه، دوست دخترش بوده....اولین بار وقتی دیدمش که باهم رفتیم سفر....دختر بدی به نظر نیومد....اتفاقا خیلیم زود تونستم باهاش ارتباط بگیرم....ولی خب...خالم خیلی موافق نبود انقدر زود عقد کنن...میخواست خانواده ها بیشتر همو بشناسن....ولی این پسر پاشو کرد تو یه کفش که دیگه چند وقته داریم رفت و آمد میکنیم باهم....زودتر عقد کنیم...علت اصرارش بیشتر اینه که نمیخواد مشکلی تو فضای مجازی براش ایجاد بشه....خلاصه که عقد کردن....یه عقد ساده ی محضری بود....که فقط خودشونو مادر و پدرا بودن....خالم عکساشونو برامون فرستاد...ولی قرار شد هرکسی خواست ببینه، فقط از تو گوشی خودمون نشونش بدیم و برای کسی نفرستیمش....چون دست به دست شدنش و پخش شدنش تو اینستاگرام و اینجور جاها، براش دردسر درست میکنه....خودشم رسما اعلام نکرده و حالا حالاها هم خیالشو نداره.....حالا مادر و پسر از همون تایمی که عقد انجام شد، درگیرن باهم سر مراسم گرفتن....پسر میگه نمیخوام مراسم بگیرم...عکس و فیلم میاد بیرون ازم و داستان میشه برام....مادر میگه من هزارتا آرزو دارم....یه مراسم کوچیکم که شده باید بگیری....خلاصه که شهرت توی ایران، بیشتر از اینکه به آدم حس لذت بده، دست و مای آدمو میبنده و خیلی خیلی محدودش میکنه....البته که همه ی اینا قبل از این بود که اوضاع زنداییم اینطوری بهم بریزه.....الان که هیچی....... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:13

    این مدت همه ی روزامون داره با استرس میگذره....هر زنگ تلفنی بهمون دلشوره میده.....زنداییم واقعا شرایط بدی داره....من اصلا تصور نمیکردم یک روز بخوام اینجا اینارو راجبش بنویسم....خیلی دوسش دارم....همیشه داشتم....از بین زنداییام از همه بیشتر با اون صمیمی بودم همیشه....چرا باید این اتفاق براش بیوفته.....اصلا نمیتونم درک کنم....همه ی از دست دادن های این سال هامو این سرطان لعنتی تجربه کردم....بابا بزرگم...مامان بزرگم....دوستم....حتی نمیتونم و نمیخوام تصور کنم که بعدیش زنداییم باشه....امروز دوباره حالش بد شد....میدونی چند روزه نتونسته درست و حسابی غذا بخوره؟ هرچی میخوره معدش پسش میزنه....از بس بهش آمپول و سرم زدن همه ی دستش کبود شده.....گفتن باید عملش کنیم دوباره‌..چون داره خیلی درد میکشه....ولی ۱۰ درصد شانس زنده موندن داره....اصلا انگار همه چیز خوابه.....چند روز پیش یهو پرسید بیرون هوا چطوریه؟ آفتابه؟بارونه؟من نمیتونم هیچی حس کنم....آدم که اینارو میشنوه دلش میخواد بمیره‌....... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:13

    بابای آقای x فوت کرد... خیلی ناراحت شدم.... درمورد باباش باهام زیاد حرف زده بود.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 15:06