``` : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    حتی تو خوابم هم نمیدیدم ۱۴۰۳ انقدر غم انگیز شروع بشه‌‌‌‌‌‌...

    اولش با غم نبودنِ زنداییم شروع شد....همش بُهت بود و بُهت...آدمی که پارسال این موقع مثل همه ی ما داشت زندگیشو میکرد...حالش خوب بود...پر از شور و شوق زندگی بود....همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید...الان زیر خروارها خاک خوابیده....

    بعد از اون، دقیقا روز سوم فروردین، مادرِ زنعموم فوت کرد...شاید فکر کنید خب خیلی نسبت دوریه برا من...

    ولی من خیلی دوسش داشتم....چون آخر هفته هایی که تهران میموندم و شمال نمیومدم، با دخترعموهام میرفتم خونه ی مامانبزرگشون....

    خیلی دوستم داشت...خیلی بهم لطف داشت...اگه تهران بودم و آخر هفته نمیرفتم پیشش، همش به دخترعموهام میگفت چرا تنها اومدین...پس سارا کو....

    اینم گذشت....

    شب نهم فروردین،....دقیقا شب تولدم...پسرعموی بابام فوت کرد....که ایشون رو هم خیلی دوست داشتم و برام عزیز بودن...

    من این روزا انقدرررر تو غم و ناراحتیم و انقدر فضا برام ناامیدکنندست که دل و دماغ هیچکاریو ندارم...

    میگذره این روزا....میدونم....

    ولی کاش میتونستم خدارو بفهمم.....

    ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09