^^^

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    راستش من هیچ وقت عکاس نبودم و نیستم...

    دورَشو دیدم اما فاصله دارم با دیدی که باید به عنوان یه عکاس به جهانِ پیشِ روم داشته باشم...

    اما همیشه عاشق ثبتِ چیزهایی بودم که چشمام میبینتشون....

    و همیشه دلم طاقت نمیاورد که فقط با چشمام اونارو ببینم....که نداشته باشمشون...

    از سیزده،چهارده سالگی کارم این شده بود که خیابونارو بگردم و لحظه به لحظشو ثبت کنم‌...

    طوری که خیلی وقت ها کسی همپای من نمیشد...چون یه راهی که میشد تو نیم ساعت طی کرد،من یک ساعته میرفتم..فقط و فقط برای اینکه نمیتونستم حتی از چیزهای ساده هم بگذرم....و خب این برای ادم های اطرافم خسته کننده بود...

    راستش عکس هامو به کسی نشون ندادم حتی....اون زمان کامپیوتر داشتم و همه ی عکسارو میریختم توش و چقدر افسوس خوردم وقتی یه روز دیگه کامپیوترم روشن نشد...و هرچقدر که سعی کردیم دیگه هیچ وقت درست نشد..‌

    میدونید؟مدت ها بود دیگه اینکارو انجام نمیدادم....مدت ها بود چشمام خیلی چیزارو میدید اما پلک میزدو رد میشد....مدت ها بود که فقط میدیدم....فقط میدیدم بدون اینکه ثبت کنم...

    آدما وقتی تنها میشن خیلی چیزارو تو ذهنشون مرور میکنن....و بعضا دلشون میخواد برن به اون دوران....

    من دیروز با همون پلیورِ پرتقالیِ کلاه دار،با همون شلوارِ جین تیره،خیابون های لندن رو قدم زدم و لحظه به لحظشو ثبت کردم....

    من،دیروز شدم همون سارا....همون سارا با کلی آرزو و رویا تو سرش....

    من حالا به یه سری از آرزوهام رسیدم اما راه زیاده...اونقدر زیاد که دلم نمیخواد به تهش فکر کنم...که اگه فکر کنم، میزنم زیر همشون و برمیگردم جایی که لااقل این دل تنگِ کسی نباشه...تنگِ هیچکس....

     

    پی نوشت:

    گفتم منم غریبی،از شهر آشنایی...

     

    عکس نوشت:

    اینجا،خیابان Brick Lane لندن،جایی که عیب به دلم نشست.عجیب...

     

     

     

    ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 17:45