تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ،
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام ..
ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ..
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ،
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ،
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ،
بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید،
فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »
همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...
همان یک بار
+شب بخیر آقای رئیس جمهور _ ژاک پریم
تکلمه:
پیشنهاد میکنم بخونید این رمانو...
غربت نوشت:
خیلی ذوق زده ام...مدت کمیه که تو لندن اقامت دارم هیچ وقت درک نمیکردم آدم هایی رو که حالا به هر دلیلی مهاجرت میکردن و وقتی از احساسون میپرسیدی از غربت حرف میزدن...
اما الان میفهمم چون خودم با تمام وجود حسش میکنم....کنار آدم هایی راه بری و نفس بکشی که حتی کمترین راه ارتباطی یعنی زبونتون هم فرق بکنه ینی اوج غربت...
اما ذوف زدگیم به خاطر اینه که تازگیا یه مغازه ی گلفروشی پیدا کردم که خیلی خیلی آرامش بخشه...پر از حسای خوبه...یه خانوم میانسالی فروشندشه که با لبخندش آدمو یاد ایرانیا میندازه..نمیدونم چرا...
اما وقتی از کنار اون مغازه ی گل فروشی رد میشم انگار دارم تو خیابونای ایران قدم میزنم...
بی مزه نوشت:
گُل گُل گُل..گُل از همه رنگ...سرت رو با چی میشوری با شامپو گلرنگ
برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 156