واقعیتش خیلی حسودیم میشه به کسایی که همه ی اعضای خانوادشونو کنارشون دارن....
من اون موقع ها قدر نمیدونستم....
ولی الان که یهویی در عرض ۲ سال هرکدوممون رفتیم یه طرفی، و این دوری و این هربار در حد یکی دو روز یا گاها چند ساعت همو دیدن، همه ی غم های جهان رو مال من میکنه، میفهمم چقدر اون روزا خوب بود...
یه وقتایی که هممون همزمان پیش همیم، با خودم فکر میکنم ای کاش میشد کار و درس و همه ی زندگیم رو ول کنم....بیام دربست بشینم تو خونه و کنار عزیزام باشم...
ولی خب....اینا فقط خیال پردازیه و اصلا همچین چیزی ممکن نیست...
نه برای من و نه برای بقیه....
یکی از خواهرام و همسرش، منتظر ویزاشونن و به زودی میرن....
اون خواهرمم که به خاطر کار همسرش اصلا معلوم نیست در آینده کجا باشه...
منم که.....
فقط مامان و بابان که سرجاشونن...
اونا هم از این خلوتی دورشون، هر روز غمگین تر از دیروز......
من سوای همه ی درگیریای ذهنی که دارم، غم نبودن کنار عزیزام و غم تماشا کردنِ رفتنشون به شدت داره اذیتم میکنه....
باید یاد بگیرم که صبور تر باشم.....باید یاد بگیرم که قوی تر باشم....
پی نوشت:
این پست رو در حالی میذارم که شمالم و همین چند دقیقه ی پیش یکی از خواهرام خداحافظی کرد و رفت.....یکی دیگشون هم تا چند ساعت دیگه میره....خودمم که فردا.....
ولی خب...تهش بازم میرسیم به جمله ی همیشگی آقای x:
.........This is life
```...برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 11