3>

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    بالاخره خدا رو در کوچه ای قدیمی پیدا کردم...

    دستش را گرفتم و به زور نشاندم...

    گفتم شاید به خوبیِ دیگران نباشم ولی تو خدای من هم هستی...

    سرم را روی پایش‌ گذاشتم....

    گفت: بخواب؛ خسته ای... 

    گفتم که چه خوب می فهمی...بعضی وقت ها خیلی خسته ام...

    چشمان اشک آلودم دستِ لبخند های مصنوعی ام را رو می‌کند.ولی من به تلاشم ادامه می دهم...

    سرش را پایین آورد و آرام در گوشم گفت: "فإِنّي قريبٌ": من نزدیکم...

    خدانوشت:

    دوستت دارم...

    http://s8.picofile.com/file/8300142876/915646_335420473264055_1501044112_n.jpg

    + نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 17:6  توسط سارا 
    ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 3:37