```

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    دیشب بیننده ی نمایش "و تو هم برنگشتی" بودم...همه هنرمندانه اجرا کردن ولی آقای شمس لنگرودی چه صدایی داشتن....وقتی شروع میکردن به خوندن شعراشون، من حقیقتا انگار اونجا نبودم...روحم به پرواز در اومده بود واقعا....و چه اشک هایی که نریختم....*بی ربط نوشت:اگه این روزها کمرنگم، چون از لحاظ روحی واقعا تو شرایط مناسبی نیستم....دلم میخواست بنویسم....ولی نوشتنم نمیومد...و این حالِ نه چندان بد، فقط مربوط به فوت زندایی عزیزم نمیشه....دغدغه هام زیاد شده این روزها....و البته ترسناک....*صدا نوشت:یه کوچولو از صدای شمس لنگرودی عزیزم رو برای خودم ویس گرفتم....فکر کردم اینجا هم بذارمش....گوش دادنش خالی از لطف نیست‌...کلیک ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:24

    بعد حدودا یک ماه اومدم شمال....اتاقم حس عجیبی داره....چند ماه بعد از اینکه رفتم تهران، یه سری تغییرات تو اتاقم انجام دادم...مثلا تخت قبلیم که یک نفره بود رو برداشتم و تخت دونفره گذاشتم جاش....و خب همین یه آیتم، یه سری چیزای دیگه رو خود به خود عوض کرد...مثل روتختی و ملحفه ها، میز آرایش ست با تخت و میز کنار تخت و....جای میز تحریر و صندلی که ازشون دوران کنکور استفاده میکردم هم عوض کردم...و یه سروسامونی هم به کتابخونم دادم....بعد از این تغییرات، خیلی کم از اتاقم استفاده کردم...چون تقریبا همیشه تهران بودم و هستم....فوقش هر سه، چهارهفته یک بار بیام و دو روز بمونم....برای همین هنوز هم انگار این اتاق و این تغییرات برام عادی نشده....هر دفعه با حسِ اتاق قبلی میام تو و همیشه انگار یه حس تازه و نو بهم میده که بهش عادت ندارم....ولی هنوز هم اون آرامشه هست.....بعضی وقتا دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و بیام مدت ها تو اتاقم بمونم....بدون فکر کردن به هیچ چیز و هیچ کس.....فقط برای اینکه آرامش بگیرم.... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:24

    چون تولدم توی عید بود و بچه ها کنارم نبودن، هفته ی پیش بردنم کافه و اونجا هدیه هاشون رو بهم دادن...بچه خرخون هم برای کادوی تولدم یه هدیه برام خرید و یه شب شام مهمونم کرد...برخلاف همیشه که تو تولد بچه های اکیپ کیک هم میخریم، برای من همچین چیزی نبود...علتش هم این بود که همشون میدونن خیلی از اینکه کیک داشته باشم و شمع فوت کنم خوشم نمیاد....در واقع هرسال برای اینکه دل مامان نشکنه، شب تولدم شمع فوت میکنم...چون مامانم معتقده که حتما باید اینکارو کرد.....وگرنه خودم واقعا تو روز تولدم آدم شادی نیستم و معمولا بی حوصله میشم.... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 1 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:24

    زنداییم امروز ۵ صبح برای همیشه رفت.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09

    لطفا فقط اگر از دوستانم هستید تقاضای رمز کنید ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09

    حتی تو خوابم هم نمیدیدم ۱۴۰۳ انقدر غم انگیز شروع بشه‌‌‌‌‌‌...اولش با غم نبودنِ زنداییم شروع شد....همش بُهت بود و بُهت...آدمی که پارسال این موقع مثل همه ی ما داشت زندگیشو میکرد...حالش خوب بود...پر از شور و شوق زندگی بود....همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید...الان زیر خروارها خاک خوابیده....بعد از اون، دقیقا روز سوم فروردین، مادرِ زنعموم فوت کرد...شاید فکر کنید خب خیلی نسبت دوریه برا من...ولی من خیلی دوسش داشتم....چون آخر هفته هایی که تهران میموندم و شمال نمیومدم، با دخترعموهام میرفتم خونه ی مامانبزرگشون....خیلی دوستم داشت...خیلی بهم لطف داشت...اگه تهران بودم و آخر هفته نمیرفتم پیشش، همش به دخترعموهام میگفت چرا تنها اومدین...پس سارا کو....اینم گذشت....شب نهم فروردین،....دقیقا شب تولدم...پسرعموی بابام فوت کرد....که ایشون رو هم خیلی دوست داشتم و برام عزیز بودن...من این روزا انقدرررر تو غم و ناراحتیم و انقدر فضا برام ناامیدکنندست که دل و دماغ هیچکاریو ندارم...میگذره این روزا....میدونم....ولی کاش میتونستم خدارو بفهمم..... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:09

    زنداییم امروز ۵ صبح برای همیشه رفت.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:02

    لطفا فقط اگر از دوستانم هستید تقاضای رمز کنید ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:02

    حتی تو خوابم هم نمیدیدم ۱۴۰۳ انقدر غم انگیز شروع بشه‌‌‌‌‌‌...اولش با غم نبودنِ زنداییم شروع شد....همش بُهت بود و بُهت...آدمی که پارسال این موقع مثل همه ی ما داشت زندگیشو میکرد...حالش خوب بود...پر از شور و شوق زندگی بود....همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید...الان زیر خروارها خاک خوابیده....بعد از اون، دقیقا روز سوم فروردین، مادرِ زنعموم فوت کرد...شاید فکر کنید خب خیلی نسبت دوریه برا من...ولی من خیلی دوسش داشتم....چون آخر هفته هایی که تهران میموندم و شمال نمیومدم، با دخترعموهام میرفتم خونه ی مامانبزرگشون....خیلی دوستم داشت...خیلی بهم لطف داشت...اگه تهران بودم و آخر هفته نمیرفتم پیشش، همش به دخترعموهام میگفت چرا تنها اومدین...پس سارا کو....اینم گذشت....شب نهم فروردین،....دقیقا شب تولدم...پسرعموی بابام فوت کرد....که ایشون رو هم خیلی دوست داشتم و برام عزیز بودن...من این روزا انقدرررر تو غم و ناراحتیم و انقدر فضا برام ناامیدکنندست که دل و دماغ هیچکاریو ندارم...میگذره این روزا....میدونم....ولی کاش میتونستم خدارو بفهمم..... ```...ادامه مطلب
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:02

    دوستای محدود؛ اما درست، امن، طولانی مدت.... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:13